امروز که در تنهایی خود می سوزم
خواهان دستگیری از سوی توام
امروز که در غم و اندوه غوطه ور شده ام
چشم براه و امید یاری از سوی تو دارم
لحظات زندگی برایم سنگین و سخت گشته
وجود تو شاید آرامشی بر این افکار درهم پیچیده ام باشد
شاید دیدار امروز تو برایت مهم نباشد اما برای من نه
شاید فردایی نداشته باشیم تا دوباره چهره به چهره شویم
فردا را برای گریز از دیدار بر زبان نیاور
چون فرداها بسیار است
اما عمر ما کم و محدود
شاید فردایی برایمان نباشد
به قول دوستان که گویند
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
گرنه بر سنگ مزارش آب ریختن چه سود
عاشق شدن با نوشتن یک نامه شروع نمی شود بلکه باید معشوق را دوست بداری و گوشه ای
از قلب خود را برای معشوق جا دهی ، عاشق شدن را باید از گل آموخت باید دید که چگونه خود
را شیفته همگان می کند ،آری عجله ننما و هر چه سریع تر برگرد....
من اینجا بس دلم تنگ است
هر سازی که می زنم بد آهنگ است ...
عشق مرگ نیست زندگی است. سخت نیست عین سادگی است. عشق عاشقانه های باد وگندم است . اولین پناهگاه کودکی آخرین پناهگاه آدم است. زندگی زیباست حتی اگر کور باشی ؟ خوش آهنگ است حتی اگر کر باشی مسحور کننده است حتی اگر فلج باشی؟ اما بی ارزش است اگرثانیه ای عاشق نباشی اگر می دانستی دل ترک خورده ی من با یاد چشمان بارانی ات شکسته تر می شود هیچ گاه به من پشت نمی کردی اگر می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زند علت را در لبان فرو بسته خودت جستجو کن
بعد از رفتنت...
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ،تو را با لهجه گل های مریم صدا کردم.برای با
طراوت ماندن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم،پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های
آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام روییده با حسرت جدا کردم و تو در
پاسخ آبی ترین، موج تمنای دلم گفتی:دلم حیران و سر گردان چشمانیست رویایی و
من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رهاکردم همین
آخرین حرفت:
نمی دانم چرا رفتی؟نمی دانم چرا؟شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی؟
نمی دانم کجا؟تا کی؟ برای چه؟!!!
پدر
پدر عشق تو در من مردنی نیست
پدر یاد تو از دل رفتنی نیست
پدر در خلوت شبهای سردم
نوازش های دستت گفتنی نیست
پدر رفت و دلم لبریز از غم
تمام برگ های باغ شد زرد
صدای ملتمش در باغ پیچید
پدر محض خدا یک لحظه بر گرد
دختر کوچکت مریم
تولد تلخ
بایدی نیست در این راه دراز
شب چراغی که خاموش مانده از ترس خاموشی
بدرخشد.
و من راهی خاموشی ام بی نور
تا که دریابم در این صحرای بی هر روز پر شب
دیروزم
بیا بم انچه گم کردم دیشب
همان دیشب که سرد و سوزناک بود و برف می بارید
و فردا را در ان هرگز ندیدم من
دیشبی که بوسه بر لبان سردم گرم بود
همان دیشب که گرمی بخش من نگاه ناز مادر بود
آری ای همدرد من
گر می شنوی صدایم را
به اجبار این سفر تلخم اغاز شد
و در خانه ای به رویم باز شد
و من هست شدم گر چه بودم
همان هستی که آغاز نیستی بود
همان هستی که هرگز نیست بود شاید...