تولد تلخ
بایدی نیست در این راه دراز
شب چراغی که خاموش مانده از ترس خاموشی
بدرخشد.
و من راهی خاموشی ام بی نور
تا که دریابم در این صحرای بی هر روز پر شب
دیروزم
بیا بم انچه گم کردم دیشب
همان دیشب که سرد و سوزناک بود و برف می بارید
و فردا را در ان هرگز ندیدم من
دیشبی که بوسه بر لبان سردم گرم بود
همان دیشب که گرمی بخش من نگاه ناز مادر بود
آری ای همدرد من
گر می شنوی صدایم را
به اجبار این سفر تلخم اغاز شد
و در خانه ای به رویم باز شد
و من هست شدم گر چه بودم
همان هستی که آغاز نیستی بود
همان هستی که هرگز نیست بود شاید...
عالی فوق الاده