باز هم شب شد
نگاهم را پشت خود می اندارم
تا تمام لحظه های سپری شده روزانه خود را بررسی کنم
در اکثر لحظات سختی ها و سردرگمی ها در کنارم بود
نمیدانم چرا لحظات عمرم اینگونه سپری میشود
در غم و انده سختی رنج
انگار همه و همه با من پیوند خورده اند
و مثل سایه دست از سر من بر نمی دارند
احساس پوچی می کنم
به هر کاری روی می آورم
با بن بستی مواجه میشوم
انگار تمام سنگهای دنیا در مقابل من پدیدار شده اند
نمی دانم چکنم تا رهایی یابم
تا کجا باید دوید نمی دانم
مریم دیگر به ما محل نمی گذاری از نظر سایت خیلی خوب بود
خداحافظ
دوستدار همیشگی ما
سایت خیلی قشنگ بود
خداحافظ