تنهایی


باز هم شب شد

 

نگاهم را پشت خود می اندارم

 

تا تمام لحظه های سپری شده روزانه خود را بررسی کنم

 

در اکثر لحظات سختی ها و سردرگمی ها در کنارم بود

 

نمیدانم چرا لحظات عمرم اینگونه سپری میشود

 

در غم و انده سختی رنج

 

انگار همه و همه با من پیوند خورده اند

 

و مثل سایه دست از سر من بر نمی دارند

 

احساس پوچی می کنم 

 

به هر کاری روی می آورم

 

با بن بستی مواجه میشوم

 

انگار تمام سنگهای دنیا در مقابل من پدیدار شده اند

 

نمی دانم چکنم تا رهایی یابم

 

تا کجا باید دوید نمی دانم

نظرات 2 + ارسال نظر
محبوبه یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 18:00

مریم دیگر به ما محل نمی گذاری از نظر سایت خیلی خوب بود


خداحافظ
دوستدار همیشگی ما

محبوبه یکشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 18:13 http://lovedreams.blogsky.com

سایت خیلی قشنگ بود
خداحافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد