گفتگو با خدا

گفتگو با خدا

خواب دیدم در خواب گفتگویی با خدا داشتم.
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید.

خدا لبخند زد و گفت : وقت من ابدی ست. چه سئوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟

گفتم : چه چیز بیشتر از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

خدا پاسخ داد : این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. این که با نگرانی به زمان آینده زمان حال فراموش می شود. آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال.این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

خداوند دستهایم در دست گرفت و مدتی هردو ساکت ماندیم. بعد پرسیدم : به عنوان خالق انسان ها می خواهید آنها چه درسی از زندگی بگیرند ؟

خدا با لبخند پاسخ داد : یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن کرد. اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد. یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخم عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم.و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.با بخشیدن بخشش یاد بگیرند . یاد بگیرند که کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست بدارند امابلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند.یاد بگیرند که میشود دو نفربه یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند. همیشه


داستان کوتاه واقعی (بغلم کن عشق خوبم)

بغلم کن عشق خوبم

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”

آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. می‌دانستم که می‌خواست بداند که چه بلایی بر سر عشق‌مان آمده و چرا؟ اما به سختی می‌توانستم جواب قانع کننده‌ای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دل‌باخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدت‌ها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم می‌کردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت‌نامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد همه را پاره کرد.

زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و می‌دانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی‌اش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا می‌افتاد.

فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمی‌خواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی‌خواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسی‌مان  را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم، از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دست‌هایم بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه می‌شود؛ اما برای این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می‌شد، مهم نیست چه حقه‌ای به کار ببره.”

مدت‌ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دست‌هایم گرفتم. هر دو مثل آدم‌های دست و پاچلفتی رفتار می‌کردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه می‌رفت و دست می‌زد و می‌گفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می‌بره.” جملات پسرم دردی را در وجودم زنده می‌کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشم‌هایش را بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمی‌دانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو کمی راحت‌تر شده بودیم، می‌توانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که مدت‌ها بود از یادم رفته بود.

با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال‌هاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره‌اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه‌ای با خود فکر کردم: “خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دست‌هایم گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگی‌اش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ می‌گیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. هر روز که می‌گذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسان‌تر می‌شد. با خودم گفتم حتماً عضله‌هایم قوی‌تر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب می‌کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباس‌هام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که او را راحت بلند می‌کردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می‌شد. گویی ضربه‌ای به من وارد شد، ضربه‌ای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می‌شد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگی‌اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست‌های او دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل می‌کردم، درست مثل اولین روز ازدواج‌مان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی می‌توانستم قدم‌های آخر را بردارم. انگار ته دلم می‌گفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمی‌شد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سال‌ها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگی‌مون توجه نکرده بودم!”

آن روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمی‌خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من نمی‌خواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می‌کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمی‌کنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمی‌خوام. این منم که نمی‌خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی‌خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی‌دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج‌مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون‌طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می‌زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله‌ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گل‌تون می‌نویسید؟” و من درحالی که لبخند می‌زدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می‌گیرم و حمل می‌کنم، تو رو با پاهای عشق راه می‌برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…”

به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگی‌تون بشید!

آغوش جدایی عشق همسر

اگر دروغ.......ولی من دروغ نمیگم....من ....اصلا

اگر......
 
اگر دروغ رنگ داشت هر روزشاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

 و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی

اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند

اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید

اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود

اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
و من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و
ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد

اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
و تمام محتوای سفره سهم همه بود
و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شداگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم

برای کسی که عاشقی را به من آموخت

برای کسی که عاشقی را به من آموخت 

بعضی وقت ها گیج میشم مثل الان ...نمی دونم چمه ...اما می دونم همیشه وقتی کم میارم یاد تو ازم دست نمیکشه...گفتی ۹سال بعد ...حالا ۱۰ سال میگذره ...منو بغلم کردی و به جاده قسم خوردی ...شب رو شاهد گرفتی ...اگه تو یادت رفته من که یادم هست ..گریه کردی و اشک هامون یکی شد ...قسم خوردی بیای ...نیومدی اما...تو این مدت خواستم دوباره عاشقی کنم ...نشد...هیچ کس مثل تو نمی تونه دوسم داشته باشه...هیچ کس قلقمو عین تو خوب بلد نیست ...خیلی وقت ها مثل الان که گیج میشم  خودمو گم می کنم تو  همه ی اون خاطرات ...وازت شاکی میشم بدجور...حساب سال از دستت حتما در رفته ...وگرنه تو خوش قول تر از این حرف  ها بودی ...می خوام عین خودت دوسم داشته باشی و بر گردی ...همین . 

  

تورو ازم گرفتن


دیگه تو رو ندارم تورو ازم گرفتن


گفتن فراموشت کنم منو دست کم گرفتن


گفتن که عشق تو کجا لایق اسم اون میشه


گفتن برو که عشق اون قسمت دیگرون بشه 


   منم گفتم


اگه که خالی دستام اگه هیچی ندارم


عوضش برای تو یه قلب دیونه دارم


اگه که تورو گرفتن اگه تو داری میری


عوضش توی خیالم با تو پروازی دار

خداحافظ

خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن

ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن

خداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونه

لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه

یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند

یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند

تو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بو

هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو

خداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردم

نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم

نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم

از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم

نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی

تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی

تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندم

تو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردم

خداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی

...طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ .....!


خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رؤیا ها

بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا

خداحافظ خداحافظ

همین حالا

خداحافظ

غرور نداشته باش

شاید بعد ازاین داستان بگیدکه من چقدر پست هستم ولی اینجور نیست 



 من نمی دونم چرا بازم بعد از این همه بی معرفتی بازم عاشق می شم


من یه روز عاشق یه دختر شدم اولش اون به من خیلی توجه می کرد


ولی من بخواطر غرورم خیلی به اون توجه ای نداشتم


یه روز اون به من گفت:گلم چرا به من کم محلی میکنی؟


گفتم اینجویاست دیگه اولش نفهمیدم چی گفتم


اون خیلی ناراحت شد گفت مگه من چیکار کردم


با لحن خیلی بدی بهش گفتم هیچی


گفت چرا با من اینچوری حرف می زنی


منم گفتم دوست دارم اینجوری حرف بزنم


گفت باشه و رفت؟


چند روزی شد ندیدمش خوب منم دوسش داشتم ولی


غرور من نمش گذاشت مثل کنه چسبیده بود به من


به روز دوستش اومد در دانشگاه به من گفت


اخه نامرد مگه چیکارن کرده بود که این کارو باهاش کردی


گفتم خوب که چی گفت اون ...


شکه شدم حتی نی تونستم حرف بزنم اصلا نفهمیدم


کجا رفتم وقتی به بیمارستان رسیدم


رفتم تو اتاقش تنها بود کنارش نشستم گفتم گلم


چرا ایکارو کردی همینجور نگام میکرد


سرمو گذاشتم رو تختش گریم گرفت ولی می ترسیدم


گریه کنم  آخه...


دیگه نتونستم تحمل کنم زدم بیرون رفتم تو خیابون انقدر گریه کردم


بعد برگشتم دیگه راهم نی دادن تو چون وقت ملاقات تموم شده بود


نفهمیدم چجور گذشت تا فرداش


وقتی رفتم پیشش گفتم منو ببخش گریه کرد


گفتمش اگه گریه کنی منم گریه میکنم غرورمو نشکن


آروم شد ولی من دیگه نمی تونستم آروم بشم


دیگه راحت شدم غرورم شکست

عشق من....

 عشق من..... 

 

* موسیقی من سکوت قناری در کنج قفس

نوازشگرم نسیم تنفس سرد من است.

 

* حتی یخ های زمستان هم با من هم صحبت نمی شوند

سرما را لمس میکنم می بویم می شنوم می بینم

آرزوی گرما سرابی است در دل یخ ،

 

* من عاشق مترسک مزرعه ام

چون با دیدنم از من دوری نمی کند

هم صحبت من است

دستش را می گیرم می فشارم احساسش میکنم

از من دوری نمی کند

چشمانش من را می بیند من او را می بینم

با قناری هم صحبت است با گنجشک با کلاغ

از هیچ کس دوری نمی کند

دوستش دارم دوستش دارم ...

* ندایی که سر می دهم پیامی است برای تو

شیدایی است که از دل برمی خیزد

ستارگان برای تو می درخشند

به تو می نگرند

با آنها هم صحبت شو بگو بگو راز دلت بشنو بشنو نصیحتشان .

*دیده ای پرنده ها را به جای نشستن روی شاخساران روی سیم های برق می نشینند تیر ها جایگزین درختان شده اند

سنگ ها جایگزین قلبها

گرما را با سرما معاوضه کرده اند

مجنون ها مرده اند لیلی ها نابود شده اند

عشق نیست عشق نیست عشق نیست ...

* عشق دامی است که صید آن ما ایم

صیادی نیست آزادی نیست

کجاست آن طوقی کجاست آن موش کسی نیست ما را رها سازد .

* هر سکه دو رو دارد ولی عشق تنها یک رو دارد

نابودی .

* عشق ریسمانی است که اگر با آن مبارزه نکنی تو را به نابودی می کشاند .

* عشق سبزه زاریست با درختان انبوه

با گل های رنگارنگ و خوش بو

پیش میروی زیبایی ها افزون می گردد

سبزه زار دلنشین تر می می شود

چون روی برگردانی اثری از سبزی و زیبایی نیست

همه چیز نابود شده جایشان را میله های قفس گرفته

باز پیش میروی و قفس را تنگ تر می کنی

پیش رو ظاهر زیبای نابودی است .

* دید ما کوچه ی تنگیست که چرایش چشم است .

چشم ما گوش . عقل ما حرف سر کوچه ، سر بازار  .

چشمها را باید شست .

*نگاه کردم ماه خود را به آب افکنده خاموش نشده زیبا تر از پیش زیبایی به بالایی اش نبود زیبایی به بذرافشانی نور بود.

 

تنهایی

تنهایی   تا چه   حد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ادامه مطلب ...

دوستت دارم

امروز که در تنهایی خود می سوزم      

       خواهان دستگیری از سوی توام

امروز که در غم و اندوه غوطه ور شده ام

چشم براه و امید یاری از سوی تو دارم

 

لحظات زندگی برایم سنگین و سخت گشته

وجود تو شاید آرامشی بر این افکار درهم پیچیده ام باشد

شاید دیدار امروز تو برایت مهم نباشد اما برای من نه

شاید فردایی نداشته باشیم تا دوباره چهره به چهره شویم

 

فردا را برای گریز از دیدار بر زبان نیاور

چون فرداها بسیار است

اما عمر ما کم و محدود

شاید فردایی برایمان نباشد

به قول دوستان که گویند

 

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

گرنه بر سنگ مزارش آب ریختن چه سود

آخه خیلی تنهام


یه روز بهم گفت:
می‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم

و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابد

باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من

هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه

جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه

چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟ من اینجا

خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم.

فکر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامه‌ش

نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند کشیدم و

زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی

تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من

قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم. آخه

می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند

کشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.

من هم خیلی تنهام».

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی

خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که

نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام

عاشقانه

اگه به درد و دل من گوش  کنید به  صفحه بعدی مراجعه  

 

کنید؟؟؟

ادامه مطلب ...

جایزه مرگ را می گیرد

عاشق شدن با نوشتن یک نامه شروع نمی شود بلکه باید معشوق را دوست بداری و گوشه ای  

از قلب خود را برای معشوق جا دهی ، عاشق شدن را باید از گل آموخت باید دید که چگونه خود  

را شیفته همگان می کند ،آری عجله ننما و هر چه سریع تر برگرد.... 

 

 

من اینجا بس دلم تنگ است 

هر سازی که می زنم بد آهنگ است ...

عکس

کوتاهی از عشق  bahar-20.com bahar-20.com - اس ام اس فارسی جدید SMS مسیج

 

عشق مرگ نیست زندگی است. سخت نیست عین سادگی است. عشق عاشقانه های باد وگندم است . اولین پناهگاه کودکی آخرین پناهگاه آدم است. زندگی زیباست حتی اگر کور باشی ؟ خوش آهنگ است حتی اگر کر باشی مسحور کننده است حتی اگر فلج باشی؟ اما بی ارزش است اگرثانیه ای عاشق نباشی اگر می دانستی دل ترک خورده ی من با یاد چشمان بارانی ات شکسته تر می شود هیچ گاه به من پشت نمی کردی اگر می بینی کسی به روی تو لبخند نمی زند علت را در لبان فرو بسته خودت جستجو کن

بعد از رفتنت

بعد از رفتنت...  

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ،تو را با لهجه گل های مریم صدا کردم.برای با   

طراوت ماندن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم،پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های 

 آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام روییده با حسرت جدا کردم و تو در 

    پاسخ آبی ترین، موج تمنای دلم گفتی:دلم حیران و سر گردان چشمانیست رویایی و  

 من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رهاکردم همین  

  آخرین حرفت:  

نمی دانم چرا رفتی؟نمی دانم چرا؟شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی؟  

نمی دانم کجا؟تا کی؟ برای چه؟!!!

شعر به یاد پدر

پدر 

 

پدر عشق تو در من مردنی نیست  

 پدر یاد تو از دل رفتنی نیست  

پدر در خلوت شبهای سردم  

نوازش های دستت گفتنی نیست 

پدر رفت و دلم لبریز از غم  

تمام برگ های باغ شد زرد  

صدای ملتمش در باغ پیچید 

پدر محض خدا یک لحظه بر گرد 

 

 

دختر کوچکت مریم

Love On Another

 

تولد تلخ


بایدی نیست در این راه دراز

شب چراغی که خاموش مانده از ترس خاموشی

                                                      بدرخشد.

و من راهی خاموشی ام بی نور

تا که دریابم در این صحرای بی هر روز پر شب

                                                       دیروزم

بیا بم انچه گم کردم دیشب

 

همان دیشب که سرد و سوزناک بود و برف می بارید

و فردا را در ان هرگز ندیدم من

دیشبی که بوسه بر لبان سردم گرم بود

 

همان دیشب که گرمی بخش من نگاه ناز مادر بود

آری ای همدرد من

                    گر می شنوی صدایم را

                         به اجبار این سفر تلخم اغاز شد

                                 و در خانه ای به رویم باز شد

              و من هست شدم گر چه بودم

                         همان هستی که آغاز نیستی بود

                                همان هستی که هرگز نیست بود شاید...